باز هم چیتگر خخخ

ساخت وبلاگ

شنبه با تمام خستگی هاش پاشدم و رفتم یونی 

رسیدم خونه که مامان گفت دایی مهرداد بالاخره رضایت داد ماشین خریده دارن میرن خونه خاله میری ؟

سریع موافقت کردم وقت زیادی نداشتم

زودی زدم بیرون  اولین گل فروشی که دیدم یه دسته گل با رز های قرمز و سفید خریدم

حیف شد ازش عکس نگرفتم خیلی ناز بود

یه جعبه شیرینی تمام خامه ای گرفتم

چنتا مغازه هم گشتم تا یه عروسک خوشمل برای ماشینش پیدا کنم

بدو بدو رفتم خونه که همزمان با اومدن دایی شد 

گل و شیرینی و عروسک و بهش دادم که خیلی خوشحال شد

ولی دل من صاف نمیشه 

یکشنبه 9 آبان ه اتفاقی بین منو دایی افتاد ... کاش نمیفتاد

کاش زمین دهن باز میکرد میرفتم توش ولی اونجوری نمیشد

یسری چیزا رو دایی نباید میفهمید نباید میدید 

اما فهمید ... اما دید 

تو ظاهر ساکت بودم به قول خودش مظلوم اما از درون فرو پاشیدم 

خورد شدم وقتی گفت الهام از تو توقع نداشتم

وقتی رنگ نگاهش عوض شد

به رو خودم نیاوردم ولی حس میکنم از اون روز به بعد دایی با من مثل سابق نیست

دلم با خودم صاف نمیشه و میدونم دل دایی هم با من صاف نمیشه

بابا پشت فرمون بود چون دایی جان گواهی نداره دایی هم کنارش منم پشت بابا مامان بزرگ کنار من و زندایی هم پشت دایی و کنار مامان بزرگ

همون آبان ماه بهش گفتم پرشیا میخری و همونم شد پرشیا سفید داشبورد سوناتایی با اتاق کرم

خود منم پرشیا دوست دارم لی ماشین پسرونه ای هستش 

رفتیم خونه خاله و سورپرایزش کردیم شام خوردیم و اومدیم خونه خوابیدم

11 پاشدم چشم بسته داشتم میرفتم حموم دیدم یهو یکی از پشت یقه ام رو کشید تا مانع از رفتن بشم

برگشتم دیدم بابا داره میخنده

سرم و کج کردم و نگاش کردم تا بگه به چی میخنده

ولی بابا فقط میخندید

خنده بابا مقداری بخاطر خوابالو بودن من بود که صداشو نشنیده بودم هرچی صدام زده بود بقیه اش هم بخاطر مداد مشکی بود که دور چشمام پخش شده بود و رنگ قرمزی که از لبام زده بود بیرون و دور تا دور پخش بوده

نزاشت برم حموم گفت میریم چیتگر مریض میشی

دیگه صدای من درومد اینقدر رفتیم چیتگر 

به دایی هم گفتم گفت تنها جایی که راحت میشه اتیش درست کرد و ماشینت کنارت باشه فقط چیتگر هستش 

صورتم و با دستمال مرطوب پاک کردم

جوراب شلواری مشکی پوشیدم

یه زیر سارافونی بلند تا کمرم و بپوشونه و باد نخوره

یه بافت فید سورمه ای هم روش پوشیدم

کلاه زیر مقنعه سورمه ای با شال سرمه ای که انداختم رو سرم و گوشه هاش و شل انداختم رو شونه هام

جلو آینه آرایش میکردم بابا یدونه زد پس گردنم گفت دخترم دخترای قدیم جلو باباشون پاشونو دراز نمیکردن جلو من میای همه اش آرایش میکنی وروجک 

خندیدم گفتم بابا قرن 21 هستیماااااا

چنتا تار ابرو بابا خیلی بلند شده بود و زده بود بیرون گفتم بابا وایسا اینا رو قیچی کنم

داشتم قیچی میکردم گفتم بابا هم باباهای قدیم کجا ابرو برمیداشتن !‌میای میدی من ابروهاتو بردارم ؟ نوچ نوچ نوچ

اینو گفتم و فرار کردم

بابا دنبال من منم که دور تا دور خونه در حال فرار 

مامانم که قاطی کرده بود از دست ما

جیغ میزد عباااااااااس 45 سالته هااااا خودتو با این بچه یکی کردی 

بابا منم که بیخیال فقط میخندیدو در تلاش بود منو بگیره

پارسال همینجوری شوخی شوخی مبارزه میکردیم که با یه حرکت اومدم بابا رو بزنم که پام رفت تو در اتاقم که چوب در از وسط شکست !

رو این حساب مامان دیگه نمیزاره خونه شوخی کنیم میگه زنید خونه رو نابود میکنید !

ساعت 2 بود ورودی چیتگر و رفتیم از سمت پمپ گاز رفتیم

پرنده پر نمیزد خخخ

هیششششششکی نبود

هیشکیاااااا

فقط ما بودیم

رفتیم و نشستیم مامان بزرگ لوبیا پلو کشید با چند مدل ترشی و ماست خوردیم 

چقدر چسبید

رفتم سراغ آتیش و راش انداختم

دایی کلی چوب آورده بود  ... 3 - 4 تا پالت آورده بود و کلی چوب درخت مو

آتیش و روشن کردم سیب زمینی ها رو فویل پیچیدم چال کردم زیر چوبا تا بپزه

به پیشنهاد زندایی یخورده از فیله و کتف و بال هایی که قرار بود سیخ بزنیم لای فویل پیچیدیم و اینام گذاشتیم توی اتیش 

توی باربیکیو خود چیتگر زغال ریختم و سیخ ها رو گذاشتم روش 

کتری هم آب ریختم و گذاشتم رو آتیش تا چایی آتیشی بخوریم الحق هم چقدر خوش مزه بود چاییش

تجربه ای که کسب کردم این بود که جوجه تو فویل اصلا خوشمزه نمیشه  و فقط روی اتیش 

اینم یادگاری کوچولو از گردش دیروز 

 

 

دم غروب بود و فضای قشنگی رو درست کرده بود 

از موقعیت استفاده کردم و شروع کردم عکس انداختن

یکی از بهترین عکسام این بود 

 

 

پشت سرم منظره غروب خورشید بود

فوق العاده بود

پرتو های خورشید از پشت درختا میومد

واااااااایی عالی بود

فقط حیف ماشین پارک شده عکسم و خراب کرد

اگه میچرخیدم تا ماشین نیفته اونوقت غروب نمیفتاد

ناچار ماشین و تحمل کردم تا لوکشین و از دست ندم

شب هم رفتیم کرج خونه مامان بزرگ که با ترافیک خییییلی سنگین 2 ساعته مواجه شدیم 

از ساعت 11 تا 3 شب هم بابا و دایی " م.ر" درگیر مزاکره بودن

خلاصه این شد بابا وسایل دایی رو برداره اردیبهشت پول دایی رو بده به جاش دایی هم 30 - 40 تا مراسم بده

توافق خوبی بود ولی خب این بین دایی 7 تا برنامه بابا رو مالید زمین ! 7 تا یک و نیم تقریبا میشه 10 تومن که دایی خیلی شیک مالید زمین و بابام دیگه گذشت کرد 

خیلی به بابا گفتم بیخیال اون 7 تا برنامه نشو ولی بابا گفت اشکال نداره 

چرا اشکال نداره ؟

خیلی هم اشکال داره

چرا بابا باید از حق خودش بگذره ؟ دایی من برادر زنش هست که هست 

از دید من بابا نباید بیخیال میشد ولی بابا گفت توی این کار دیگه دنبال 1 تومن 2 تومن نباید بود گاهی وقتا باید رد شد رفت !

امسال بابا خیییییییلی وسایل گرفته بود ولی مثل پارسال کار نکرد !

صبح یه صبونه مفصل خوردیم و اومدیم خونه

بابا و دایی " م " هم رفتن تمرین رانندگی !

زیاد شوخی شوخی به دایی میگم گواهی من یساله شداااا با هم ثبت نام کرده بودیم آخه خخخخ

 

 

 

+ خدایی حس ویرایش نیست

ویرایش باشه برای بعد

بای بای 

زندگی رویایی...
ما را در سایت زندگی رویایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dzendegi-royayi7 بازدید : 220 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 2:45