خیلی خوب یادم ميمونه

ساخت وبلاگ

هرکسی با یه جایی خو میگیره 

من با تختم خیلی خو گرفتم 

از خیلی هم خیلی بیشتر میشه گفت 

الان میخوام بخوابم چون مغزم داره سوت میکشه 

اما یه چیز از صبح داره اذیتم میکنه 

باید این و بنویسم تا بتونم آروم بخوابم 

عمیق تر بخوام فکر کنم از یکشنبه شب داره یه چیزی اذیتم میکنه 

شبی که مانتو مقنعه خودشو اتو کرد ولی مقنعه من چروک شده موند 

گفتم اتو بزن و نزد 

بغل دستش بود و اتو نزد 

من دم نزدم 

خودم اتوش کردم 

دو شنبه های منو میدونی 

از اون روزاس که 4صبح پامیشم برم یونی و 10 شب میرسم خونه 

10شب واقعا چیزی از من نمیمونه 

دیشب تا رسیدم افتادم تو تخت 

هرچی بابا گفت بیا شام بخور گفتم خسته ام 

آخر خودش اومد یه مشت و مال حسابی مهمونم کرد و برد بهم شام داد 

با این حال خسته ام کارای امروز مدرسه مامان و انجام دادم بعدش خوابیدم 

صبح حاضر میشدم ساعت 6 بود و دیدم شده بود 

قرار بود تا یه مسیری بابا منو ببره 

بابا به مامانم گفت دفترچه بیمه الهام و بده بعد از ظهر ببرم پیش دکترش 

مامان گفت تو کمد هستش بگو خودش برداره 

بابا دید من عجله ای دارم حاضر میشم 

به مامان گفت پاشو خودت بده الهام وقتش تلف نشه بره اونو از کمد بیاره 

دقیقا این صحنه تو ذهنم حک شده 

چادر نمازش دستش بود گفت وقت من تلف بشه وقت الهام نشه! وقت من تلف میشه خودش بره برداره 

داشتم مانتو میپوشیدم 

از اتاق اومدم بیرون نگاش کردم فقط 

اول نخواستم هیچی بگم ولی میموند تو گلوم و خفه میشدم 

گفتم خسته از دانشگاه میرسم برات صندوق درست میکنم و لیست مدرستو آماده میکنم وقت من تلف نميشه یه دفترچه  از کمد بدی وقتت تلف میشه! 

بماند بعدش چی شنیدم 

فقط... 

هر اتفاقی بین ما افتاده اگه فراموش بشه این مورد هیچ وقت فراموش نمیشه 

من عادت ندارم کاری کردم سر کسی بکوبم 

ولی تازگیا خیلی داره کارایی که برام کرده رو سرم میکوبه 

من هیچی نمیگم 

ولی یه روزی کاسه صبرم لبریز میشه 

ولی اون روز بدون قیامت به پا میکنم 

زندگی رویایی...
ما را در سایت زندگی رویایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dzendegi-royayi7 بازدید : 189 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 10:35