طولاني از هر در

ساخت وبلاگ

میدونی 

 

گاهی به خودم میگم باید حتما اینجوری گند میزدی به همه چیز که بعدش آدم بشی؟ 

ظاهر قضیه اوکی هستش، حامدم خوشحال و خرسند از تغييرات جدید 

هر بار که متوجه یه تغییر جدید من میشه بغلم میکنه پیشونی منو بوس میکنه و محکم به خودش فشارم میده میگه تازه شدی الهام خودم 

و هر بار که رضایت و توی صورتش میبینم هزار بار خودم رو سرزنش میکنم 

سرزنش میکنم که چطور تونستم همچین کاری رو با حامدم بکنم... با زندگیم...

بهم گفته گذشته رو ثبت نکن... تلخی رو ثبت نکن 

ولی نمیتونم 

نمیشه 

این حجم از افکار و چیکار کنم؟؟؟ 

امروز 19 اسفند هستش 

تقریبا 12 روز از شب تولدم گذشته... 22 سالگی لعنتی :)

ظاهر قضیه اوکی هستش حامدم خوشحاله منم ظاهر خوشحاله درونم خوشحال اما اون گوشه موشه های عقلم... قلبم یه چیزی اذیتم میکنه 

اشتباه خودم هستشاااا

اما خب بیخیال 

امروز نمایشگاه طرح بوم بود 

مدرسه رو ترکوندم اینقدر دیزاین عالی بود که نمیتونم توصیف کنم 

آویز های فوق العاده از سقف 

دیروز حداقل 200 بار رفتم روی نیمکت اومدم پایین 

روز اول عادت ماهانه ام بود و وضعیت نرمالی نداشتم. اما چاره چی بود؟

دیروز مربیم برنامه ام رو سنگین تر کرد الان حس دست درد دارم و صبح پاهام به شدت درد میکرد 

امروز هم درگیر طرح " یک نگاه"  مدرسه بودم

خیلی خوشم اومد ازش 

الان عکس ندارم فردا حتما نشونت میدم 

تقریبا 2 هفته پیش بود شب با حامد بیرون بودیم اومدیم حدود 10 شب بود رفتیم بخوابیم 

اول قصدمون خواب بود جوری که سناریو همیشگی رو هم حتی گفتیم

 

+ حامدم 

_ جون دل حامد 

+ میشه از پشت بغلم کنی بخوابیم؟

 

یه خطاب کردن و درخواست همیشگی 

تقریبا 1 سال گذشته که یه شب دور از بغلش نخوابیدم(مگر اجبار کاری باشه که نباشه) و هر بار که بغلش بودم و به خواب ختم شده این خطاب کردن و سوال هست جوری که یسری شبا میگم حامدم خودش میگه میشه از پشت بغلم کنی بخوابیم؟

 

دارم حرفای قشنگ مینویسم ولی قلبم درد میگیره  از اینکه من با همچین فرشته ای چیکار کردم؟؟؟ چطور تونستم اینقدر عوضی باشم؟؟؟ چطور تونستم در حقش اینقدر کم لطفی بکنم؟؟؟

 

خلاصه حالا بیخیال 

اون شب اومدیم و توی تخت رفتیم و صحبت‌ های همیشگی راجب کارایی که توی طول روز انجام شد و ساعت از 11 گذشته بود و سناریو معروف و گفتم و مثل همیشه بدون اینکه چیزی بگه دستش رو از دور کمرم شل کرد تا بتونم بچرخم پشتم بهش بشه

دستش رو زیر سرم تنظیم کرد یخورده هم منو کشید بالا تا قشنگ از پشت بچسبه بهم و دستش دور کمرم حلقه شد سرش پشت گردنم نفس هاش روی شونه 

 

اتفاقی که هر شب داره میفته... گرمای تنش فوق العاده س 

خلاصه اینا رو بیخیال 

اگر تا این مرز پیش بریم 99% به خواب ختم میشه مگر من شیطنتم گل کنه و اون شب از اون شبا شد که وقتی یه چیز سفت پشتم حس کردم نتونستم بخوابم و به قول معروف شروع کردم به کرم ریختن خخخخخ

اون شب که یادم میاد با اینکه آخرش تلخ شد ولی یدونه از این لبخند های شرور میاد رو لبم 

لامصب میدونه چجوری دوست دارم میدونه چی میخوام میدونه چی بهم لذت میده... میدونه چیکار کنه میدونه چی بگه 

همه چیزو میدونه 

میدونه چجوری همه رابطه هامون رو برام فوق العاده کنه 

حالا تو فکن از ساعت 11 تا 1 و نیم 2 ما مشغول بودیم 

جا داره بهش بگم لعنتی دوست داشتنی من 

آخه لعنتی تو با من چیکار کردی که توی یه رابطه 5 بار منو به اوج بردی و آوردی 

کارمون داشت تموم میشد که زیر دلم تیر کشید 

اولش خب چیز عجیبی نبود پیش میومد بعد رابطه های زیاد زیر دلم تیر بکشه و خب نزدیک عادت ماهانه ام بودش و کاملا طبیعی بود چون دهانه رحم در شرف باز شدن بود 

اما اینسری هی شدید تر شد... خیلی شدید 

چند بار جلوش گرفتم ادامه نده تا بهتر بشم اما بهتر شدنی در کار نبود 

نذاشتم نگران بشه اول چیزی بهش نگفتم 

دلمم نمی‌خواست جلوش و بگیرم و نذارم رابطه تموم بشه و لذتش و تجربه کنه 

در حد 3.4 دقیقه تحمل کردم و تموم شد 

همین که حامد رفت پایین تنه اش رو بشوره بیاد درد من شدید تر شد 

افتضاح بود

سرم و کرده بودم تو بالشت و جیغ میزدم 

حامد متوجه شد اومد

جفتمون گذاشتم به پای رابطه قبل از عادت ماهانه 

اما لعنتی خوب نمیشد 

حامد هوله گرم کرد و همونجا گفت بیرون بودیم حتما باید از این کیسه هایی که توش مواد هست و گرم میشه مثل کیسه آب گرم بخریم 

بهم قرص داد خوردم 

اومد از پشت بغلم کرد 

بخاطر خستگی شدید هم بعد مدتی خوابم برد 

فرداش هم بیدار شدیم هیچ اثری از درد نبود 

چند روز هم گذشت اما خبری از خونریزی هم نبود 

به حامد گفتم شک نکن حامله ام خخخخ

بی‌بی چک اولی رو گند زدم، دومی هم گند زدم با تهدید سومی رو برام خرید

توی 3 روز اتفاق افتاد این مراحل و ما چقدر چرت و پرت راجب بچه گفتیم خخخ و حامد چقدر تهدید کرد که یه روزی بفهمم باردار بودی حتی یه هفته و بلایی سرش آوردی و نیستش کردی خیلی ازت ناراحت میشم و نمیبخشم و از این حرفا... 

خلاصه جواب تو سومی منفی بود 

اما خب 10 روز از تاریخ من گذشته بود و مشکوک بود 

فرداش رفتم سونوگرافی 

کاشف به عمل اومد کیست داشتم بخاطر همین تأخیر توی تاریخ داشتم 

و اما درد اون شب من بخاطر خونریزی داخلی کیست بود 

گفت کیست اگر به بیرون خونریزی کنه باید عمل جراحی بشه اما خب اگر داخل خونریزی کنه خودش از بین میره و جای نگرانی نداره 

دکتر با تعجب میگفت چجوری دردش و تحمل کنه... 

انتظار داشتم علت خونریزیش و بگه مامان بود روم نشد بپرسم چون یه درصد احتمال میدادم شاید بخاطر رابطه شدید اون روزمون باشه و خب دوست نداشتم جلوی مامان بیان بشه 

 

 

 

 

+ آدما منو نگاه میکردن 

عده ای هم صدا میکردن 

دوسم نداشتن و دوسم نبودن 

فقط و فقط ادعا میکردن 

 

منم نزدیکام و دور انداختم 

روی سیاهی هام نور انداختم 

 

قفلی زدم روی این آهنگ نمیدونم چرا ... 

 

 

 

 

+ هوووف چقدر نوشتم...

همه اش هم توی مترو و BRT

 

زندگی رویایی...
ما را در سایت زندگی رویایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dzendegi-royayi7 بازدید : 202 تاريخ : دوشنبه 20 اسفند 1397 ساعت: 11:20